وبلاگ مجتبی صانعی



. طول و عرض و ارتفاع و در یک کلام حَجِم دنیایمان، دستِ خودمان است!

کتاب میشود سرآغازِ جرقه ی فکری در سرِ من! نمیدانم؛ شاید هم در سرِ تو!!! اصلاً در سرِ ما! -این طوری بهتر شد فک کنم-

اصلاً همین جرقه هاست که می‌شود طول و عرض و ارتفاع-همان حجم- دنیایمان! دنیایی که ارتفاعش بی کرانِ آسمان و عرضش، بیکرانِ زمین می‌شود با همین کتاب[طولش بی کرانِ چه میشود، چیزی به ذهنم نرسید! یاری کنید لدفن!!!].

در این دور و زمانه که کتاب فروشی، اضغر کبابی می شود و کتابخانه‌ی مرکزی، کتابخانه‌ی پشت کنکوری‌های مقیمِ خیابان‌های مجاور می‌شود؛ کتابخوان‌ها، جمعیت قلیل و سیلِ کتاب‌نَخوان‌ها(پ.ن۱) جمعیتِ کثیر و سهمِ مطالعه‌ی هر ایرانی اگر دانشجو باشد تنها به لطفِ اصرارِ چندصد باره‌ی استادِ فلان درس می‌شود دو صفحه کتابِ درسیِ کُلفتِ ثقیل الهضم و اگر دانش آموز باشد - که صد در صد و چشم بسته باید گفت پشت کنکوری است- سهمش می‌شود دو صفحه و چند پاراگراف بانضمام چنصد تِستِ باخود و بی خود و کتاب‌هایی به مراتب حجیم‌تر و کُلُفت‌تر از آناتومی و فیزیولوجی، از فلان موسسه‌ی کنکور و بهمان آموزشگاهِ کنکور و اگر آن ایرانی، صرفاً یک ایرانی باشد و بَس، سهم مطالعه‌اش اگر منفی نباشد، مثبت نیست، تنها دلخوشی، می‌شود همین اندک دُور و وَری هایی که کتاب می‌خوانند و کتاب هدیه می‌دهند! و باز می‌خوانند و مجدداً هدیه می‌دهند!

آهای آنهایی که کتاب می‌خوانید، الهی حجمِ دنیایتان بَسیط تر از قبل:)

تموم___

#مجتبی_صانعی

پ.ن۱: کتابخوان رو رویِ هم نوشتم ولی کتاب نَخوان رو جدا! چون اونی که کتاب نمی‌خونه، چه معنی داره فعلِ نخوندش رو به کتاب بچسبونم؟!؟!؟ اصلاً اون موقع فَرقِش با کتاب خون میشه فقط یه "نون" به انضنام یک "فتحه"! این منصفانه ست؟!

پ.ن۲: دوتا کتابی که امسال واقعاً خیلی حال کردم باهاشون: احضاریه علی موذنی/ انتشارات اسم و دوازدهم علی موذنی/ انتشارات اسم

پ.ن۳: فکر کنم بهترین هدیه کتاب باشه! - البته بهترین هدیه به کسایی که کتاب رو برا خوندنش دوس دارن؛ نه برا خوشگلیِ کتابخونه شون! - 

پ.ن۴: خیلی وقته در مورد کتاب می‌خواستم بنویسم! دستِ بر قضا امشب شد اون شبی که ذهنم تَراوید!


دانشگاهی که حاشیه اش از متنش پر رنگ تر است!
حادثه ی علوم تحقیقات کارد را به استخوان دانشگاه آزادی ها رساند! من هم یکی از آن هایی که کارد به استخوان که هیچ، از استخوانش هم عبور کرده ام! سکوت در دانشگاه آزاد و سراسری و غیره و غیره جواب نمیدهد! بیانیه ی بسیج و انجمن علمی و کذلک هم پشم! اعتراض مستقیم به مسئولین هم که .

ادامه مطلب


دیروز امتحان عملی بافت شناسی ۱ داشتم! توی فرجه همش به این فکر میکردم که اون موقعی که تازه میکروسکوپ های اولیه درست شده بودن، چطوری بافت ها رو دسته بندی میکردن!؟ اصلا چطور تشخیص میدادن حد و حدود بافت ها رو؟! چطوری فهمیدن باید رنگ آمیزی انجام بدن؟! اون اویل که این علم اومده بود، چطوری مقطع بافتی تهیه میکردن؟! چطوری سالم بودن یا نبودن بافتو تشخیص میدادن؟! و خیلی سوالای دیگه! خیلی دنیای جالبیه دنیای سلولها!!!

تموم___

پ.ن: Cardiac muscle


.

این هوا جان میدهد برای اینکه بروی در کوچه ها و خیابان آهسته و آرام قدم بزنی و لذتش را ببری. یا اینکه بروی در بالکن خانه فرشی کوچک و پا نخورده پهن کنی، ژاکتی نه چندان کلفت اما گرم بپوشی، لیوانِ نیم پُر چای را در دست راستت بگیری و با دست چپ هوایش را داشته باشی که نریزد و آرام یک گوشه بنشینی و کتاب بخوانی!

از آن کتاب های رمان فانتزیِ کاهیِ سبکِ خوش بو و خوش خط! آنهایی که خیالت را پرواز میدهد و فکرت را عمق! آنهایی که وقتی دستت میگیری نمیتوانی زمین بگذاریش! ساعت ها میگذرد و متوجه گذر زمان نمیشوی!

آرام و بی صدا دستت را بالا می آوری و ساعت مچی ات را نگاه میکنی. ساعت ۵ عصر است؛ به وقت اولین ماه آخرین فصل سال؛ زمستان! 

دی! ماهِ دی!

زااااااارتتتتتت [این را با غلظت خاص خودش بخوانید!!!]

همین جا یادت می افتد که حالا فصل امتحانات است و نمی توانی آن کتاب های کاهی سبکِ و خوش بویی ک گفتم را دستت بگیری و بخوانی. نمیتوانی لیوان گرم چای را در دست راستت بگیری و با دست چپ هوایش را داشته باشی که نریزد! حتی با دست چپ هم نمیتوانی بگیری اش و با دست راستت هوایش را داشته باشی! باید کتاب های سنگین و خشک درسی را بگیری و بخوانی! نمیتوانی روی فرش گرم و نرم در بالکن خانه بشینی؛ باید ساعت ها پشت میز سفت و سخت کتابخانه بشینی و درس بخوانی! این ماه، ماه امتحانات است و این حِسِّ کتاب خوانی ها فقط همین حوالی امتحانات می آید و بس! وگرنه ما رو چه به کتاب خوانی! اصلن فصل که فصل امتحانات میشود همه چیز میچسبد الّا درس و هرچه به آن مربوط باشد!!! تموم___

#مجتبی_صانعی

پ.ن: البته کتاب خووونی همیشه کِیف میده!

پ.ن: گذشته از شوخی، ایام امتحانات هم حال و هوای دوستداشتنی خاص خودشو داره!


از همان اول صبح که وارد دانشگاه می شوی دنبال بهانه ای است برای پیچیدن به پر و پایت تا هنگامی که بیرونت کند!

نگهبانی را میگویم! 

ممنون از اینکه نگران پوششم هستی ولی اینکه گوشه ی پیراهنم از زیر کاپشنم بیرون زده، چه خطری میتواند برای دیگران داشته باشد؟(نویسنده به یاد لوگوی آ.اس. رم می افتد!)

ترسم از این است چند وقت دیگر موقع ورود، علاوه بر کارت دانشجویی، کارت ملی، شناسنامه، گواهی نامه، گواهی تست دوپینگ، قبض آب و برق و تلفن، ریز مکالمات تلفن همراه، کپی و اصل کارنامه کنکور را هم چک کند! بعد به خاطر عدم تطابق عکس کارت ملی با سایر مدارک، اجازه ی ورود به دانشگاه را ندهد! (هرچه نباشد عکس کارت ملی، طعم دیگری دارد!)

یا اینکه اجازه ی ورود و خروج تاکسی ها به داخل محوطه دانشگاه لغو شود! (کما اینکه الان هم همین گونه است!)

اصلاً چه معنی دارد دانشجو با تاکسی به دانشگاه بیاید؟! پُز تاکسی سوار شدنش را میخواهد بدهد؟! یا اینکه با تاکسی آمده که پوشش عملیات انتحاری اش باشد؟! یا نکند برای ی آمده؟؟؟ شاید هم میخواهد با تاکسی آرامش دانشجو ها را بگیرد!

پس همان بهتر که راهش نمی دهند! نگهبانی، تشکر تشکر

فقط با این سرعتی که نگهبانی جلوی ورود و خروج را میگیرد، می ترسم تا چند وقت دیگر ورود کیف دستی، کوله پشتی و کیف سامسونت را هم ممنوع کند! چند روز بعدش هم جلوی ورود دانشجو را بگیرد و بگوید "چه معنی دارد دانشجو هفت صبح بیاید دانشگاه؟! مگر خانه ی خاله است؟! برو جانم. برو."

البته مهم همین هم دلی هاست! وگرنه گیر را که داده و که گرفته؟!

تموم___


یه انتقادِ کوچیک!

۱۶ آذری که فقط اسمش روز دانشجوست!

یک سال چرخید و مجددا رسیدیم به ۱۶ آذر! روزی که فقط اسمش روز دانشجوست! 

این را میگویم چون هر جا که باید پشت دانشجو بود، مقابلش قرار میگیرند! هر جا که دانشجو ایده داده، ایده اش را منهدم کردند! هر جا خواسته همکاری کند، دستش را قطع کردند! هر بار خواسته پا بگیرد، زمین گیرش کردند! جامعه ی فعال یعنی جامعه ای که دانشجو در آن فعال باشد و قلب تپنده اش باشد! سال قبل خیلی درگیر فعالیت های دانشجویی نبودم، ولی از امسال که درگیر نشریه دانشجویی شدم، فهمیدم دانشگاه، جای ما دانشجو ها نیست! جای کسی که بخواد کار کند نیست، جای کسی که بخواد درس بخواند نیست! دانشگاه فقط دانشگاه است! صبح باید بروی، عصر بدون اینکه آب در مغزت تکان بخورد (همان آب در دل تکان خوردنی است که در مغز رخ میدهد!) و به مننژت (نه دورا متر، نه آراکنوئید و نه پیامتر ) فشار بیاید، برگردی! بدون اینکه از دانشگاه امکان آموزشی، رفاهی، فرهنگی و هر چه که باعث رنجش مسئولین(؟!) شود بخواهی! نه از مسئول فرهنگی انتقاد کنی، نه از مسئول آموزش نه مسئول دانشجویی! رئیس دانشگاه و دانشکده را هم که اصلن حرفش را نزن!

دانشگاه هر روزش همین است تا وقتی دغدغه ی مسئولین دانشگاه، دانشجو نباشد و فکر و ذکرش ظاهر سازی و تبلیغ و حفظ میزش باشد! تا وقتی دستش را روی شکمش بگذارد و بگوید نمیشود، نمی توانی، نمی توانم! 

گذشته از همه ی این تلخ کامی ها که دانشگاه برای ما دانشجو ها به ارمغان می آورد، دوران دانشجویی یکی از بهترین دوران های زندگی است! 

پ.ن: دانشگاه ما برای هیچ چیز پول ندارد! مانده ام با بودجه اش چه میکند؟! روزی اگر یک اسکناس ۱۰ تومانی هم بسوزاند، باز هم پول برای خرج کردن برای دانشجو می ماند! اما خرج نمیکند! 



علم بهتر است یا ثروت؟!

هاااا، بستگی داره از کجا ب قضیه نگا کنی!! یه موقع هس که شما بین چارتا رفیقِ شفیقِ عالِم گیر افتادی و مثلِ مریدانی که آماده ن جامه بِدَرَن برات، ازت میخوان که براشون نُطق کنی و اینجا اعراض از خواسته شون، جوشش و خروش و قلیانشون رو به بار میاره که آن چنان ها هم خوش آیند نیس احتمالن!!! برا خروج از مَهلکه مجبوری جوری بِنمایی که اون مدرکتو بِکشی به رخسار شون و کاری کنی جامه بِدَرَند و کف ن و مرهبا گویان، ب داشتن همچین شیخی به خود بِبالند و در پیجشون سلفی گیران باهات استوری بذارن!!! اینجا مجبوری از تک تک نوکلئوس ها و گانگلیون ها - و بعضاً دیده شده حتی نروگلیا - ها برای کشیدن یه سری اطلاعات غریب و عجیب برا بذلِ فضل مایه بذاری! (البته فِکر نکنم نروگلیا کمکِ آنچنان اثر بَخشی بکنه!)
خب برای اینجا، علم بهتر از ثروته!
یه جای دیگه هم یکی پیدا میشه بهت میگه علم بهتره یا ثروت، بعد همونجا شما میتونی بگی ۲ تُن سکه سنگین تره یا یه برگه phD!؟ اینجا شما بدون درد و هِمورِج (hemorrhage) تونستین طرف مقابلتون رو قانع کنین! (باز هم میتونه طرف جامه بِدره و سلفی گیران و استوری گیران به داشتن چنین شیخی به خود بِباله!!!)
ولی یه وخت دیگه هست که میخوای یه چیزی بخری! اونجا علم بهتر از ثروت نیس دیگه!!! نمیتونی بری نمایشگاه ماشین و بگی یه cls 500 بده! طرف هم میگه پول؟ بعد میخوای بگی علم بهتر است یا ثروت؟!؟؟!؟ یا اینکه کیلو کیلو براش اظهار فضل کنی؟!؟!؟ اینا اونجا جواب نمیدن! اونجا نمایشگاه دار یه طوری میتونه اظهار اعتراض کنه به این سوالِ نا به جا که دیگه همون ی ذره علم هم برا بذل بر رخسارِ عالمانِ رفیق و شفیق نمیمونه! -فی الواقع ارتباط بین CNS و PNS رو قطع میکنه به انضمام تمام نورون های سِرِبروم و سِرِبِلّوم- 
پس آخرش کدوم بهتره؟!؟!؟
.
مجتبی عمر بکاست، جوابِ سوالُ نیافت!
.
تموم___
.


هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ - آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند برابرند؟ تنها خردمندان متذکر می شوند». (زمر/ ۹)

آیا تا به حال به صدای ورق زدن یک کتاب دقت کرده اید؟ یک کتاب بردارید و سریع ورق بزنید! صدایش شبیه بال زدن پرنده است! این صدا ، صدای پرواز اندیشه و فکر و خیال است. صدایی که تجربه و مشاهده و تحقیق و مقایسه‌ی دانشمندی را در غرب زمین به شرق آن می‌رساند! چقدر از روز را صرف پرواز اندیشه هایمان می‌کنیم؟ اندیشه هایی که قرار است با دست تلاش من و تو ایرانی را آباد سازد که همه‌مان به خاکش مدیونیم. بگذارید جور دیگری بپرسم. ما چقدر در روز کتاب می‌خوانیم؟ هر چقدر بخوانیم کم است! ماهنامه فرهنگی دانشجویی بَرید مفتخر است از آبان ماه 97 ، شروع به تولید و نشر محتوای فرهنگی، ادبی، علمی و . در سطح دانشگاه آزاد اسلامی واحد شوشتر کند. گروه نگارش بَرید ، سعی در پر کردن بخش کوچکی از خلاءِ فرهنگی جامعه دانشگاهی دارد که جز با حمایت و همراهی شما مخاطبان عزیز محقق نخواهد شد.

مجتبی صانعی

با تشکر ، مجتبی صانعی ، سردبیر

برای مطالعه ی این ماهنامه، از منوی سمت راست "پیوند ها" ماهنامه دانشجویی برید را انتخاب کنید


در طول روز خیلی واژه ها می‌شنویم و بی تامل و تفکر از کنارشان می‌گذریم و فقط گاهی بر زبان جاری شان می‌کنم! ولی یکبار که فرهنگ واژگان مغزتان را زیر و رو کنید ، کلماتی پیدا می‌کنید که برایتان جالب خواهد بود! تا به حال به برنامه ریزی فکر کرده‌اید؟ اصلا چرا برنامه ریزی؟چرا به دنبال آن فعل ریختن می‌آید ؟ چرا جمع نمی‌شود؟ فقط پهن می‌شود؟ چرا؟ اصلا شاید به خاطر همین پهن شدن ها و ریختن هاست که هیچ وقت برنامه هایمان به سرانجام نمی‌رسند و راه به جایی نمی‌برند! شاید باید یک بار، یک جا یک شیشه قَدِّ شیشه مربا دستمان بگیریم و برنامه هایمان را با دقت و مو به مو بریزیم درون شیشه و درش را سِفت ببندیم و بگذاریم بالای سرمان. البته نه ، درش را سفت نبندیم! اگر ببندیم و بگذاریم بالای سرمان، باز برنامه جَمعیدن به جایی نمیرسد! باید فکر اساسی کرد به حالش! شاید اگر برنامه هایمان را درون همان شیشه مربا بگذاریم و درش را نبندیم راه به جایی ببریم! ولی خب درِ شیشه مربا تنگ است و دستی درونش نمی‌رود که بخواهد برنامه ها را در آورد و اجرا کند! پس عملا این نیز کان لم یکن است! آها ا ا ! می‌توانیم برنامه هایمان را بیاویزیم! مثل لباس! درون کُمُدی بگذاریم و در مواقع وم ، یک برنامه را از چوب برنامه‌ای برداریم! اصلا نه! اگر بشود ، برنامه را به شکل قرصی در آورد و سرِ ساعت مشخصی خورد. دیگر نه برنامه‌ای ریخته می‌شود و نه کمری خم می‌شود تا برنامه ریخته شده‌ای را جمع کند! دیگر کمر درد و آایمر هم ریشه کن می شود! (البته اگر آایمری یادش باشد که سرِ ساعت برنامه اش را بخورد!) ولی باز هم فکر می‌کنم با این جایگزینی ها راه به جایی نمی‌بریم! اصلا باید برنامه را ریخت! بگذاریم همان طور مثل قبل برنامه هایمان را بریزیم کَفِ اتاق ، کف خانه ، کف آسفالت ، کف خیابان و کوچه و محله و برزن! بلکه کسی از راه رد شد و برنامه مان را از سر راه جمع کرد و بُرد و عملی کرد! به هر حال ما فقط برنامه می‌ریزیم! 

یک عمر ریختند و ما جَمعیدیم؛ عمری ما بریزم و دیگران بِجَمعَند! 

تموم___

#مجتبی_صانعی



.

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. 

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت کجا میروی داداش؟

گفتم آن ور.

گفت مسیرم این ور است.

رفت

منتظر ماندم تا تاکسی دیگری آمد دست تکان دادم و گفتم آن ور.

گفت بِپَّر بالا

ماشین خالی بود و تِلِپی پریدم صندلی عقب تا راحت بشینم! ماشینش قراضه بود و زوارش در رفته بود(البته شاید هم زواری نداشته که بخواهد در برود! چون زوار هرچی که نباشد آپشنی است برای خودش!) راننده بالای سر خودش پنکه ی کوچکی گذاشته بود که ویز ویز کنان قَدِّ یه فووتِ کم زور باد میداد که خنکی اش به من که هیچ به خود راننده هم نمیرسید. آمدم با گرما کنار بیایم؛ نشد! کمی خودم را کشیدم جلو و بیخ گوشش گفتم آقا میشه کولر بزنی؟ گفت پنکه روشنه نمیبینی مگه؟

گفتم گرمه ولی! 

گفت والا ما هم گرمِمُونه!

نَزد آخرش هم!

نفهمیدم که چطور حاضر است خودش هم از گرما ذوب شود و کولر نزند! عجیب خصلتی است این خصلتِ کولر نزدن!

.

.

.

گرما را تحمل کردم.

.

.

دلش سوخت؛ بالاخره کولر زد!

پنجره را که تا خرتناق پایین آورده بودم با خوشحالی بالا بردم.

.

.

.

سرِ چهار راه از کنار ماشینی رد شدیم و راننده اش زباله ای را تالاپ انداخت کف خیابان؛

راننده تاکسی سری تکان داد. خم شد و از داشبورد سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و بعد از گشتن جیب های شلوار و پیرهنش، از جلو داشبورد فندکی را پیدا کرد و سیگارش را روشن کرد و همان طوری ک سر تکان میداد گفت نزاکت ندارند چرا؟! اصلا به فکر بقیه نیستند! اصلا چیزی نمیفهمند!

و بازدَمَش را پرتاب کرد ب جلو.

.

خیلی آروم پنجره را آوردم پایین

از گوشه ی آینه نگاهم کرد

نیشخندی زد

از خدا خواسته کولر را خاموش کرد و او هم پنجره را تا خرتناق پایین کشید و خیلی ریلکس به سیگار کشیدنش ادامه داد:)

تموم____

#مجتبی_صانعی

.

.

.

پ.ن: گاهی وقت ها خودمان هم همینطوری ایم!

پ.ن: صرفا ترشحات آخر شبی ذهنم بود!


. طول و عرض و ارتفاع و در یک کلام حَجِم دنیایمان، دستِ خودمان است!

کتاب میشود سرآغازِ جرقه ی فکری در سرِ من! نمیدانم؛ شاید هم در سرِ تو!!! اصلاً در سرِ ما! -این طوری بهتر شد فک کنم-

اصلاً همین جرقه هاست که می‌شود طول و عرض و ارتفاع-همان حجم- دنیایمان! دنیایی که ارتفاعش بی کرانِ آسمان و عرضش، بیکرانِ زمین می‌شود با همین کتاب[طولش بی کرانِ چه میشود، چیزی به ذهنم نرسید! یاری کنید لدفن!!!].

ادامه مطلب


راننده تاکسی

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. هوای آخرِ بهار و اوایل تابستان خوزستان جهنمی است برای خودش! بی خود نیست اسم تابستان را خرما پزان گذاشته اند! کف کفشم از شدت گرمای آسفالت به مرزِ ذوب شدن رسیده بود! کِش آمدنش را موقع قدم برداشتن حس میکردم! شِلپ شِلپِ عرقِ درون کفش را حس میکردم! طاقتم طاق شده بود! گوشه ی خیابان ایستادم و با شستم گفتم: مستقیم!

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت، با لهجه ی شیرین آبادانی: کجا میروی عامو؟

البته "کجا میری عامو" را حدس زدم! از بس صدای نی انبونِ ضبط‌ش بلند بود!

گفتم آن ور.


ادامه مطلب


 

هرسال و هربار سفر رفتن تجربه و چیز‌های جدیدی به آدم یاد میده! ولی به نظر من امسال سفر خیلی جذاب تر و عجیب تر بود! از هتل و تعریف و تمجیدهای الکی و آب و هوا بگیر تا غذا و خورد و خوراک! ولی از اونجایی که به نظر من خورد و خوراک خودش یه دلیلِ سفر می‌تونه باشه، می‌پردازم به خوراک!!! (می‌پردازم، از مصدرِ پرداختن! خیلی جالبه که مصدرش "پرداختن" ع ولی توی فعلش "خ" به "ز" تبدیل میشه! [توقع من از جوری که باید صرف میشد: می‌پرداخم] )

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها